هوالحکیم
سلام
خوب یه خاطره دیگه از دوستان گلم حیات طیبه و داوود خطر و منهم عزیز در کمی آنطرف تر با اس ام اس
پنج شنبه 22/05/88 ساعت 16:45 دقیقه ...
اینجا درب منزل خونه حیات اینهاست ... داریم میریم برای بزرگداشت اشرف الکتاب...
حیات تو خونه خوابه ...زوری بیدارش میکنیم و میکشانیمش دمی درب منزل ... با چشمانی خواب آلود و با همون لحن همیشگی میگه :
جونی حجی اذیت نکن بزار بخسبیم.... بهش میگم از خودمون قول در وکردیم باید وریم .... خلاصه بعد 20 دقیقه مخ زنی (بخونید موخ)
راضیش کردیم ...موتور را سوار شد ...من نیز سوار بر موتور خودم ... اومدیم دمی در خونه داوود اینها ...آقا داوود خطر هم انداختیمش توی زحمت ... فک کنم یه چندباری سری کار رفتاااااااا... آخه گفت هر وقت رسیدید دمی خونه ما یه تک زنگ بزنید ... ما هم با گوشی خودمون که شارژ نداشت... حیات یه تک زنگ زده بووود ... داوود هم پریده بود بیرون ... زنگ زد به ما ... گفت چرا من رو گذاشتید سر کار ... گفتم شغل خوبیه و اگه نمیخایی بچه ها هستند و اینها ... و گفتیم 5 دقیقه دیگه درب منزل هستیم ...
اینجا درب منزل داوود خطر... ساعت17: 45 دقیقه ...
داوود بیرون منزل با یه آقایی که بچه به بقل هستش ایستاده ... داوود هم خندان بچه رو دست میگیره و میخاد یه عکس یادگاری بگیره ... ولی از داوود خطر اسرار و از بچه امتناع .... ههههه .... جلوی داود خطر رو که نمیشه گرفت ... یوهاهاها .... خلاصه یه عکس میگیره ... خوب در نمیاد به مزاج داوود قصه ما ... دومی هم که میگیره چشمای کودک قصه ما بستس ... نهایتا از گرفتن عکس خودداری میکنه و میاد که بریم و یه فلش رو هم میده به اون آقاهه که فک کنم مستربین باشه ...(حضوری ذهن رو بعد یه هفته دارید...یوهاهاهاها)
حالا نوبت سوار شدن بر مرکب است .... داوود در حال تصمیم گیری هست که بر مرکب ناقابل ما بشینه یا حیات ... که با یه استخاره نتیجه میگیره که سوار ژیان حیات بشه ...
خلاصه به راه ادامه میدهیم و میرویییم ....
آرامگاه اشرف الکتاب ... ساعت 18
مرکب ها را قفل و زنجیر میکنیم ... داوود میگه حج حاجی ... موتور رو قفل کن ... من هم با نیشخندی میگم فعلا پول هست ... بردند هم بردند ...نوش جونشون .... ببخشید ... حلالشون باشه ....داخل میرویم و میبینیم کسی نیست که آقایی میگه سمت چپ ... درب ورود یه نمایشگاه کتاب و سی دی خیلی کوچولو موچولو هست که یه آقاهه 4 تا کتاب و 5 تا سی دی افلاکیان گذاشته و در معرض فروش هستش (واقعا پول میخواست بخری... اما ارزش خریدن هم داشت)... خلاصه نوشته بود کتاب ولایت عشق (یاد آیدی احمد دوستم در تبیان می افتییییییییییم) با 50 درصد تفخیف ...درسته تفخیف نمیدونم چندی ... ما فکر کردیم همه کتاب ها اینقدر تخفبف شاملش میشه و داوود میخواست کتاب نمیدونم چی رو بخر که اقاهه گفت حدودی 10 تومن .... که داوود گفت مگه 50 درصد تفخبف نوداره ...اون آقاهه هم گفت نه ...اون کتاب ولایت عشقه که تفخیف داره ... خلاصه منصرف شدیم از خرید هر چند ما چیز بخر نبودیم ...
سالن سمینار اشرف الکتاب 18: 20 ...
درب ورود پذیرایی و یه پوستر و نقشه تخت فولاد رو بهمون میدهند ... وارد سالن میشویم و انگشت به دهان هر سه نفر میمانیم و یک صدا میگویییم :
عههههههههههههههههههههه .... چه جمعیتی ... ورزشگاه آزادی کیلویی چند ....
خلاصه جا برای سوزن انداختن هم نیست ... به آخره آخره سالن همایش میرویم ...شاید جاایی برای نشستن پیدا شد که در کمال ناباوری نیمکت مربی ها ...ببخشید چندتا صندلی خالی پیدا میشود و ما بر روی آنها اجلس میکنیم ...
داریم به سخنرانی گوش میدهیم ...ناگهان از خودم فکرهای خشنگی زده میشه و فکر رفتن به نیاسر رو میزنییم ...به حیات میگم یه اس ام اس بزن به منهم بگو فردا کجاست ... اس ام اس میزنه ... ناگهان چند دقیقه بعد یه شماره عجیب غریب بر روی گوش موباییل ظاهر میشه و من که شماره رو نمیشناسم در نهایت جواب میدهم ... ع. ... منهم خودمون ...میگه قضیه چیه که تلفن میگه ... بوق بوق بوق ... از تلفن اعتباری همراه زنگ میزنه ... سپس میگم راضی کردن منهم با من ... فقط میمونه ماشین ... که حیات عزیز باید یه حرکت هایی میکرد...
ادامه این داستان در تاپیک بعد
التماس دعا
یا علی مددی
.: Weblog Themes By Pichak :.